سیلوانا



عصبی شدم و میخوام همه چی رو دور بریزم جز درس و درس و درس. 

خسته شدم از بیکاری از این به درد نخور بودن! 

هرچقدر که سن آدم میره بالا شروع دوباره سخت تر میشه مثلا الان من باید خرج خودمو درمیاوردم و یه دایره بزرگ از رفقا میداشتم و یه دقیقه توی خونه پیدام نمیشد. 

ولی حالا همیشه خونه ام هیچ مهارتی ندارم باهاش کار کنم در نتیجه درآمدی ندارم باهاش خرج خودمو دربیارم و بتونم دوباره شروع کنم رشته خودم رو بخونم و هیچ رفیقی ندارم. 


می‌بینی بی پولی داره چه بلایی سرم میاره؟ 

دیروز از نمایشگاه 9 تا کتاب خریدم و دارم له له میزنم برای اینکه بخونمشون اما یه جای کار میلنگه نمیتونم رو متن تمرکز کنم عذاب وجدان میاد سراغم که جای دنبال کار گشتن نشستی کتاب میخونی؟ پس اوف بر تو! 

همین حالت وقتیه که میخوام طراحی کنم و برم سراغ هنر دوباره یه عذاب وجدان که نشستی چی سرهم میکنی؟ به چه دردت میخوره؟ ازش پول درمیاد؟ نه؟ پس اوف بر تو!

شاید مجبور شم برم آزمایشگاه ها رو بگردم دنبال کار و نه ها بشنوم التماس ها بکنم برای اینکه بهم کارآموزی بدن و بعدشم کار! واسه چقدر پول؟ حقوق وزارت کار. 



شاید این ماییم »که تعیین میکنم و انتخاب میکنیم و‌ داد میزنیم و میگیم که ایهاالناس با من اینجوری رفتار کنید ! این ماییم که فکر میکنیم خوبی، سکوت، از خود گذشتگی زیاد ، بیش از حد مرام گذاشتن، ابراز ناراحتی نکردن، مطیع نظر دیگران بودن،. حُسنه و اگر دیگران قدر نمیدونن پس ادم های بدی ان! 

این‌ماییم که اگر یکی دو بار اذیتمون کرد ، بار سوم هم بهش فرصت میدیم که همون کارو باهامون بکنه! این ماییم که با وجود اینکه مثلا کار داریم ولی تو رودروایسی یا دلسوزی از خودمون و وقتمون میگذریم و برای کس دیگه ای کاری انجام میدیم! بعد که طرف قدر نمیدونه ناراحت میشیم! چرا؟! مگه نه اینکه این ما بودیم که بهش نشون دادیم وقت ما مهم نیست؟پس به اون ادم چه؟! 


هر ادم سالمی» وقتی ناراحت میشه باید ناراحتیش و نشون بده که اگر نده دیگران هم این حق و بهش نمیدن! 


برای حال خوب داشتن باید از ادمهایی که حس بدشون بیشتر از حس خوبی که به من میدن فاصله بگیرم که اگر نگیرم خودم به خودم ظلم کردم! 


این خودمم که با محبت کنترل نشده وظیفه برای خودم تعیین میکنم .

این منم که بدون اینکه کسی ازم بخواد بیشتر از وظیفه ام دارم کار میکنم پس چرا باید توقع قدردانی داشته باشم؟!

خوب میدونم که هممون این حرفهارو همه جا» خوندیم!! اما چرا هنوز درگیرشیم؟! چرا هنوز فکر میکنیم فلانی بی انصافه! چرا فکر میکنیم بهمانی لیاقت محبت مارو نداره؟! چون میدونیم اما براش کاری نمیکنیم، چون هنوز از نه گفتن میترسیم! چون هنوز فکر میکنیم ادمها جذب ادمهای بد میشن! هنوز فکر میکنیم هرچقدر بد باشی دیگران بیشتر قدرت و میدونن! اما نمیدونیم که داستان اینه که ادمها جذب ادمهایی میشن که خودشون ، خودشون رو » دوس دارن و به خودشون» احترام میزارن.


واقعا دیگه خسته شدم از اتاقم از اینکه نمیرم توی جمع خونه که یه وقت نگن چرا نمیری دنبال کار و من نتونم همه این بدبختی هایی که درون خودم باهاش رو برو هستم رو به زبون بیارم چون میدونم به جای حمایت سرکوفتم میزنه و اتو میگیره و از اینی که هستمم بدتر میشم و برای همین چپیدم کنج اتاق نمیتونم ابراز وجود کنم و دارم خفه میشم.


فکر نکن که همه خوشبختن و پشت عکسای خوش آب و رنگ دل خوششون همیشگیه! چندتا مثال اومد توی ذهنم و دیدم آره اونام در حد خودشون سختی هایی دارن حالا بیشتر یا کمتر از من!

یا مثلا یه مورد دیگه که یادم اومد رو بررسی کردم دیدم خب اونم توی سن من همین حال رو داشته منتها اون تونسته درسشو ادامه بده اما من باید اول کار پیدا کنم تا بتونم ادامه تحصیل بدم! جونمم بالا میاد برم دنبال کار چون جون به جونمون کنن تا حالا کار نکردیم و تنبلی بهمون ساخته جای تلاش واسه رسیدن به آرزو هامون. 


یکی دیگه از آرزو هام اینه که زودتر اون مردک عوضی بمیره! 
چرا فکر میکنن جای خالی کسی که نه بهم محبت کرده نه حمایت کرده ازم نه خیر خواهم بوده اذیتم خواهم کرد؟! اتفاقا من میخوام جاش خالی شه فضای عملکردم بازتر بشه ! جا اشغال کرده آقا جا اشغال کرده بفهمید اینو. 

دقیق که فکر میکنم میبینم بعد از تموم شدن مدرسه بود که آرزو کردم یه روزی برسه بهار رو مجبور نباشم درس بخونم و استرس امتحان و آزمون و ساختن سرنوشت رو بکشم! حالا اون بهار رسیده و من نه کنکوری دارم نه امتحان دانشگاه و مدرسه ای هوا هم خیلی خوبه فقط پول نیست گورمو از این شهر و خونه گم کنم برم سفر برم سی دل خودم برم دور شم از آدم های این خونه و این شهر. حالا درسته استرس امتحان و درس نیست استرس و فشار بیکاری که هست. با این وجود بهار 98 و آزادیم از زندان زیست رو دوست دارم. 

اگه میخواییم به دستاورد بزرگی برسیم زمینه اش باید حداقل 20 سال قبل مهیا بشه. برای همین کودکی دوره فوق العاده با ارزشی ست که بذر بسیاری از رفتار های خوب رو میشه در این دوران کاشت و در جوانی برداشت کرد. کاش برمیگشتم به کودکیم بذر های زیادی هست که باید میکاشتم که الان محصولشون رو شدیدا لازم دارم. 


از همون کودکی کتاب داستان های خوبی به دستم رسید و عاشق کتاب شدم، از نوجوانی شروع کردم به خوندن کتاب های سنگین و سطح بالا و حالا در جوانی یه کتابخوان حرفه ای هستم. 
خوشحالم که غرق دنیای کتاب ها شدم و 2 روز امسال رفتم نمایشگاه کتاب و 8 تا کتاب خریدم که دارم له له میزنم بخونمشون. 

کاش میشد آدم هایی که دوستشون داریم رو همیشه کنار خودمون نگه داریم همیشه و همه جا. 

حالا من با غم رفتن مهمون های عزیزمون چیکار کنم؟ تنهایی توی این شهر مزخرف با آدم های مزخرف تر با زندگی بی هیجان و تنوع من با این همه تنهایی چه کنم؟


من عاشق تکنولوژیم عاشق برنامه نویسی وب و کلا پیدا کردن سایت های به دردبخور و پربار ! 

برای همین زیاد از این گوشی های تاچ خوشم نمیاد و هرچند وقت یه بار میفتم به جونش و برنامه هاش رو پاک میکنم! چون هم کوچیکن هم اینکه آدمو به خودشون معتاد میکنن! صرفا پیام و تماس و همین کارای ضروری!


آره تو اون شرایط بچگی خودم و نبود بزرگتر بالا سرم بهتر از این نمیتونستم تاوان بدم، مقایسه خودم با خودم دیوونه کننده ست وقتی میدونم چی میخواستم و چی میخوام و حالا چی دارم.

معصومه میگه فکر منو میکنه!!! 
اینو به من نگو که میشناسمت تو جز فکر خودت فکر کسی دیگه رو نمیکنی.
منم راهمو پیدا میکنم دنبال کار میگردم و دیگه هیچوقت ارشد این رشته رو ادامه نمیدم. 
میرم پی مسیر و زندگی خودم.
من نمیتونم تا کار پیدا نکنم درس بخونم چون پس اندازم نمیرسه هم کتاب بخرم هم خرج خودمو ساپورت کنم و الحمدالله بابا ندارم که برای رویا های من دست تو جیبش بکنه و نمیخوام از پول معصومه وارد زندگیم بشه چون حوصله اینو ندارم بابا هرروز بره بیاد بگه کتاباتو معصومه خریده ها خوب بخون خوب بخون دولتی قبول بشی پولش حیف نشه !!!!  
برای همین راهم ازت جداست خواهر فکر منو نکن من میگردم پی راه خودم یا از گرسنگی و فلاکت میمیرم یا امپراطور سرزمین خودم میشم. 

معصومه دنبال کار میگرده و میگه فکر و خیال منم میکنه! و من گفتم فکر خودتو بکن فکر منو چرا میکنی 

سنم رو به روم آورد و گفت 24 سالته من 6 سال بعد از توام و اینه وضعم تازه من دکترم و برام کار نیست!!!

کتاب خوندن هام رو به روم آورد و میگه اینا کار نیست تفریحه! باهوش خانوم صد سال قبل از تو من خودم درد هامو پیدا کردم نیازی ندارم تو به روم بیاریشون! 

تغییر رشته ای که انجام دادم رو به روم آورد و گفتم که چوب غرورم رو خوردم.

بیکاریم رو به روم آورد اینو نتونستم چیزی بگم.

نیازم به مشاور رو به روم آورد و نخواستم آتو بدم دستش! 


نتونستم بگم من نمیخوام دیگه ریالی از پولت بهم برسه برای همین نمیتونم ارشد بخونم و باید کار پیدا کنم تا بتونم درس بخونم چون الحمدالله بابا ندارم واسه رویاهای من دست تو جیبش کنه. 

و خودم باید اول دستم بره تو جیب خودم بعد جرات جنگیدن واسه رویاهامو پیدا کنم. 

و باید کار پیدا کنم حتی شده باشه هرروز گریه کنم ولی باید 2 قرون پول دربیارم.


طمع کردم و چوب غرورم رو خوردم ! فکر کردم چون ریاضی فیزیکم خوبه پس از عهده زیست هم بر میام ولی نمیدونستم چقدر ازش متنفرم و نمیفهممش! و گند زدم به آینده ام به جای اینکه الان گوشه اتاق بغض کرده باشم و فشار بی مصرف بودن و بی پولی بکشم باید دانشجوی ارشد یه دانشگاه خوب توی تهران میبودم یا اصلا اپلای میکردم و میرفتم. این مقایسه های خودم با خودم دیوونم میکنه. 

چیکار باید بکنم؟ 

کاش میتونستم راهمو پیدا کنم. 



آقامون حسابی پاقدمش خیره :) 

دیدی امروز چقدر با محبت همه برخورد کردن از اون زن و شوهر که توی نقشه برامون دنبال آدرس گشتن، از سریع راه افتادن کارامون، از همکاری کردن با همدیگه واسه کارای من.

راستی میدونی امروز حضورت چقدر برام قوت قلب بود؟ به قول اون آقاهه آقامونی دیگه :) 

تمام نگاه و فکر من به توئه جانم. غیرتی بودنتو دوست دارم. 


کنارش خودت باشی درست مثل وقتی که رژت پاک شده و اون بگه ناز ترین دختری هستی که وجود داره.

حتی وقتی استرس حال بدت رو داشتی و میتونستی توی خونه استراحت کنی ولی به عشقش اومدی که ببینیش چون دلت براش پر میکشید.

وقتی بعد از 2 ماه و نیم دیدیش قربون قد و بالاش بری و بهش ببالی.

دستتو ببوسه و قند تو دلت آب شه واسه این حرکتش. 

کنارت حالم خوبه کنارت خود خودمم کنارت امنیت دارم کنارت آزادم منو با همه چیزی که هستم و قبول دارم قبول داری و مطمئن باش قدرتو میدونم از این به بعد نمیذارم آب تو دلت ت بخوره.


توی هر دوره ای شرایط واسه ساختن زندگی خوب تغییر میکنه و دیگه باور های قدیمی جوابگو نیست. زندگی رو اشتباه به خوردمون دادن که باید خودکشی کرد و درس خوند تا شاید بتونیم کار پیدا کنیم! نه درس به تنهایی نه هنر و مهارت به تنهایی هیچکدوم آدم رو سعادتمند نمیکنن. هیچ چیزی افراطیش قشنگ نیست. کاش یاد می‌گرفتیم متعادل زندگی کنیم.

توی خونه و محیطی بزرگ شدم که نذاشتن ابراز وجود کنم و همیشه نادیده گرفتنم و سرکوب شدم. آره چیزی که توی بچگی ازم گرفتن عزت نفسم بود ریشه همه ی ترس هام همین بود ریشه همه چیزایی که از دست دادم درسم روحیه شادم ارزش ها و چهارچوب های زندگیم.

همه ی چیزایی که توی 18 سالگی داشتم رو ترسِ مورد قبول واقع نشدن ازم گرفت. شدم یه مهرطلب و هرچیزی رو فدا کردم برای اینکه فقط دیده بشم، دوست داشته بشم. چه حیف کردم خودمو دیدی؟ خب لعنت به پدرم بابت حالی که الان دارم. ازم پرسیدی واقعا میخوام بمیره؟ آره میخوام به دردناکترین شکل ممکن بمیره و قسم خوردم حتی یه قطره براش اشک نریزم و رومو ازش برگردونم. 

زندان من زیست نبود زندان من رفتار های خانوادمه.


یه وقتا یه اتفاقی توی یه محیط میفته برای آدم و به نظرم باید نقل مکان کرد از اونجا چون دیگه توی محیطی که هرگوشه اش یادآوری میکنه اون اتفاق و خاطرات تلخش رو نمیشه شکوفا شد. برای همینه گاهی دلم میخواد برم و جایی دیگه زندگی دیگه ای شروع کنم. یه محیط که مسمومه با خاطرات اتفاقات تلخ نمیتونه تبدیل به محیط شکوفایی من بشه. 


هوا یه جوری وسوسه کننده ست که شیطونه میگه کوله مشکیم رو بیارم وسایلی که میخوام رو بردارم لباسامو بپوشم و بزنم به چاک! 
برم ترمینال اولین اتوبوسی که به هرجا بود رو سوار بشم و برم که برم و مهم نباشه چی سرم میاد فقط برم از این شهر از این خونه. از این محیط مسموم.

سیستم هورمونی ما دخترا یه جوری پیچیده ست و بالا پایین داره که نمیشه تشخیص داد الان که خوشحالیم و سرحال واقعا با زندگی در صلحیم و پر از انگیزه یا اینکه تاثیر هورمون هاست که مارو انقدر شاداب کرده! یا وقتی دپرسیم واقعا زندگیمون به بن بست رسیده و مشکلاتمون سر به فلک کشیده یا اینکه هورمون هامون دارن حکم رانی میکنن! 


میدونی این ریشه یابی مشکلات توی کودکی رو از کجا یاد گرفتم و افتاد تو دهنم؟ همون سریال آناتومی گری که میبینم یه قسمتش یکی از جراح ها به یه روانشناس مراجعه میکنه برای پیدا کردن اینکه چرا توی زندگیش نمیتونه ابراز محبت کنه و از اون حس لذت ببره؛ کارایی که روانشناسه میکرد اسمش رها سازی ذهن بود اینکه بذاری ذهنت هرجایی که فکر میکنه بچرخه تا بالاخره اونجایی که براش حل نشده باقی مونده رو پیدا کنه، در مورد این جراح همه فکر میکردن به خاطر دوره ای که توی جنگ عراق بوده دچار این مشکل شده ولی ریشه یابیش برگشت به 10 سالگیش وقتی که توی مدرسه بابت پیشرفتش ازش تقدیر شده بود و وقتی با ذوق اومد خونه که بگه فلان اتفاق خوب براش افتاده دید که پدرش فوت شده و همه ناراحتن و اون توی اون موقعیت خودش رو لایق اون شادی و ابراز خوشحالی ندونسته و خودش رو سرکوب کرده بود و در نتیجه همیشه این ترس باهاش موند که اگه از یه چیزی خوشحاله بعدش قراره چیزی رو از دست بده پس هیچوقت نتونسته بود اونجوری که باید از زندگیش لذت ببره از روابطش و بقیه رو متهم میکرد. 
حالا من سر شکستی که موقع کنکور خوردم افتادم توی این لوپ و این سرکوب شدن که توی بچگی برام اتفاق افتاده بود و چندسالی با درس روش سرپوش گذاشته بودم یهو خودشو نشون داد و خیلی روزای سختی رو گذروندم که بفهمم چمه و میتونم بگم برای من 6 سال طول کشید مطمئنا اگه پیش مشاور میرفتم شاید بدتر میشدم شاید بهتر شاید زودتر میفهمیدم دردم چیه شاید حتی نمی فهمیدم و درگیر دارو های اعصاب میشدم ولی ناخواسته گذاشتم زندگی منو زیر و رو کنه و حالا توی آخرای 23 سالگیم پیداش کردم! سرکوب شدن توی بچگی و دلی که انقدر پر از کینه شده بود خودشو و خواسته هاش و وجودش رو فراموش کرده بود و حالا که داره با خودش روبرو میشه انگار یه غریبه رو نگاه میکنه و درصددِ شناختش براومده. 
به قول یه پاراگراف از کتاب شور زندگی که میگه : " ونسان، هرکسی کمال و سجایای خاصی دارد و اگر به آن توجه کند، هر عملی انجام دهد نتیجه نهایی اش خوب خواهد بود." 
و یه جا دیگه هم میگه : " شما هرکاری بکنید به نحو احسن خواهید کرد. من ضمیره وجود شما را شناخته ام و میدانم که خوب است. در دوران زندگی خود چه بسا که گمان شکست درباره خویش ببرید، ولی سرانجام وجود خود را به نحوی عرضه خواهید کرد و همان به اثبات خواهد رساند که به طرز شایسته ای زندگی کرده اید." 
به نظرم هر انسانی این کمال و سجایا رو داره؛ منم مال خودمو پیدا میکنم و مهم نیست که پزشک باشم یا فیزیکدان یا حتی بیوشیمیست یا حتی یه هنرمند مهم اینه که عملی که انجام میدم به نحو احسن باشه و وجود خودم رو عرضه کنم. 

اینکه اول شغل و درآمد داشته باشی بعد واسه علاقه مندی هات خرج کنی قشنگه؛ نه اینکه اول علاقه مندی هاتو واردش شده باشی بعد دنبال شغل بگردی اینجوری سخته چون میدونی چی خوشحالت میکنه و اون رو توی شغل پیدا نمیکنی و سرخورده میشی و از اینجا مونده از اونجا رونده.


یک ماهی میشد که از سردردام خبری نبود، امروز پیداش شد سردرد رو میگم همون رفیق با وفا و با معرفت ، سرگیجه و حالت تهوعم دارم! آباجی دکترمون تشخیصش میگرنه و باید بگم شدید شده نسبت به گذشته عین این خل و چل ها هم میزنم زیر گریه تا دردش یادم بره ولی چه فایده. دیگه بدنم به کدئین و ژلوفن جواب نمیده. 

من از عید 97 بود که دلم رو کشتم، تنهایی رو انتخاب کردم و گریه ها کردم تا سنگ شدم دیگه رحم و مروتی نداشتم نسبت به آدم ها. تنهایی رو باور کردم و بی احساس شدم.

ما آدم ها تا ابد تنهاییم. 

دل نبند که تهش تلخیه تهش میشی مثل من نفس تخلیه. 

مرگ دلت بهتر از بازی خوردن دلته. 


امروز چندبار رفتم توی برنامه ی lichess که بلکه حریفی چیزی پیدا بشه یکم بازی کنم قوی بشم ولی خیلی منتظر شدم و کلی هم آدم توش بود ولی هیچکس نیومد باهام بازی کنه :( والا خر من از کرگی دم نداشت حالا چه توی دنیای واقعی چه توی دنیای مجازی. از خیر شطرنج آنلاینم گذشتم.


امروز وای فای گوشیم عجب شوکی بهم داد!

اولش عصبانیت بود و نفهمیدم شام رو چجوری خوردم بعدش بدل به ترس شد! 

ترس از تکنولوژی، از این همه مجازی بودن که واقعا آرامش و سرگرمی ماها بند به یه وای فای و نت شده؟ که اگه یه لحظه نباشه از عصبانیت و بلاتکلیفی و ترس سکته ناقص رو میزنیم؟ 

من امروز ترسیدم از این زندگی وابسته به نت و تکنولوژی!


لابلای سرچ واسه پیدا کردن گروه برای ارشد بیوشیمی بالینی و اینا گروه ارشد و دکترای فیزیک گرایش های مختلف رو پیدا کردم و عضو شدم :)) 

اصلا یه بحث های علمی باحالی دارن، به همدیگه کمک میکنن، از کیهان و ستاره و سیاه چاله حرف میزنن که من یکی غش میکنم از ذوق! وارد گروه که میشم جو اصلا انقدر باکلاسه و خوب انگار وارد یه دنیای دیگه میشم. 

بچه های ریاضی فیزیک یه دونه ان از همه نظر :)) 


من نمیدونستم کی هستم چی میخوام خودمو گم کرده بودم من آدم سالمی نبودم و نمیدونستم اینو. 

 نمیدونستم جای گند کشیدن به روح و ارزش ها و زندگیم باید بگردم خودمو پیدا کنم نه که برم تو باتلاق. 

اما رفتم تو قعر باتلاق بعد دیگه تقلا کردم خودمو ازش بکشم بیرون. 

اما بیرونش روبرو شدن با اینکه خودم چی میخوام بود و من خودمو نمیشناختم.

 من همیشه تنهام و همیشه تنها میمونم پس بهتره خودمو بشناسم و دیگه وارد باتلاق دیگه ای نشم.


خسته شدم از خودم و بلاتکیفی هام، از این شاخه به اون شاخه پریدن هام، از نامعلوم بودن آینده، پس من راه خودمو چجوری پیدا میکنم؟ چه غلطی باید بکنم توی این زندگی؟ 

امروز از دنده چپ پاشدم حالم از خودم، موهای بلندم، ارتباطاتم، سرچ کردن هام واسه بیوانفورماتیک، بی عرضگی و بیکاریم، بی پولیم، بی سوادیم، هیکل داغونم، از این اتاق، از این خونه، بهم میخوره. 

دلم میخواد خودمو بکشم به هیچ دردی نمیخورم.


همون روزی که نتونستم توی دانشگاه دووم بیارم و رفتم سرویس بهداشتی زدم زیر گریه و بعدش بدون توجه به بقیه کلاس هام رفتم مترو و برگشتم خونه باید می فهمیدم افسردگیم شدت پیدا کرده و تا اون موقع نمیدونستم داروهای ضدافسردگی رو بدون نسخه میدن و بعد فلوکستین رو پیدا کردم و روزی یه دونه با دوز 20 خوردم به مدت 6 ماه و بعد ولش کردم؛ میدونستم اگه نخورم نمیتونم دانشگاه رو تموم کنم. 

من همون سال کنکور از هم پاشیدم و باید همون موقع خودمو درمان میکردم ولی نمیدونستم اصلا مشکلی داشتم! 

انی وی 5 سال گذشت و رسیدم به این حال و این روزهام و اشتباهی که کردم گوشه گیریم بود من خواستم و میخوام از خونه جدا بشم ولی نباید به اتاقم پناه میبردم باید میرفتم بیرون از خونه. 

خوندن سرگذشت ونسان ون گوگ و همدردی باهاش توی این دوره هم برای من سم بود.

 همینطور واقعیتی که باهاش روبرو شدم و فشاری که روی دلم گذاشت. 

فقط یه قدم جدی تا خودکشی دارم. 


دوره های عجیب و 180 درجه متفاوت از همی رو میگذروندم.

انفجار ها و گوشه گیری های وسیع و متفاوت. 

بعد از خوندن کتاب ونسان ونگوگِ افسرده توی دوره ای که افسردگیم شدت گرفته بود میتونم بگم فشار روی دلم 100 برابر شد و منفجر شدم و دیگه از رمان هایی که داشتم ترسیدم و سراغشون نرفتم چون شکننده بودم و با هر حرفی و تجربه ای و احساسی همزاد پنداری میکردم و داغون میشدم یا اونقدر سرخوش که بیا و جمعش کن. 

ولی میدونستم آدم این نیستم که کلا کتاب رو کنار بذارم. 

حالا با ترس و لرز یه کتاب کوچیک از تو قفسه ام برداشتم که بخونم و دیگه نمیخوام احساسات رو زیاد جدیش بگیرم. 


خیلی وقت بود نیومده بودم وبلاگ چهارتا پست بخونم! 

دلم وا شد. 

حرف برای نوشتن زیاده ولی رمقش نیست تازه اصلا از کجای بدبختی هام شروع کنم؟ پس ولش. 

راسته قدیمی ها میگن خوشگلی ظاهر که مهم نیست بختت خوشگل باشه بچه جان؛ بخت منم که لازمه بگم جزامیه که همه خوشی هارو فراری میده؟ ( بهترین از این نمیتونستم تشبیهش کنم!) 


فکر میکردم عکسم خوب شده ولی گه ترین بود! 

سیاه کردم صورتمو که مثلا عیب هامو بپوشونه! 

برای اروپایی ها این چیزا مهم نیست میبینی؟ بدبختی جهان سوم همینه که تو کله زن ها کردن که هیچی نیستن جز ظاهرشون واسه بَه بَه و چَه چَه ! 

حالم بد شد از اینکه صورتمو سیاه کردم میرم میشورم و میشم خودم، خود زشتم و مثل چندروز که هرطوری بودم توی جامعه ظاهر شدم بازم ظاهر میشم و دیگم خود واقعیم رو پنهان نمیکنم و میریزم دور هرچی لوازم آرایشیه! 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها